صبح است من سرمست از بوسه ی خواب دوشین پلک می گشایم غرق می شوم در رویای خیالت به یاد می آورم چشمانت را و زیر آفتاب نگاهت گرم می شوم گرم از عشقی که زمستان را از قلب احساسم دور می کند آنگاه کوچ می کنم به سرزمین نوبرانه های آغوشت چه زیباست خیال ِداشتنت دوست داشتنت حد وسط نداشت بودَنت را یڪ جور نبودَنت را جور دیڪَر اصلا این قلب خراب شدہ را هرطرفی می ڪَذاشتم دوستت داشت حیف است هوای پایــیزی هدر شود بیا دست هایت را به من بده تا باهم در امتداد پاییز روی زرد و نارنجی برگ ها قدم بزنیم و همه ی شهر را مبتلا کنیم به عشق زحمت بارانش با خدا آمدنش با تو عاشقی و شعر و غزلَش با من طعم خوش زندگی میدهد خنــده های تــــو عطرش همه جا را برداشته چقــدر صبــــح به لـبهایت پاشیده ای ساعت دنیاے من ڪوڪ است با لب هاے تو صبح رابیداری چشم تو تعیین مے ڪند با نَـفَـسهاى تـــو صبــح فقط صبـح مے شود اے بہ فداے نفـست صبح و شام من تو تنها خواسته ی من از تمام نداشته های منی مبادا هدر برم مبادا هدر بری اینجا همینجا کنار خودم باش که اینجا دلی برایت سخت پرپر می زند من اگر پادشـاهِ بوُدم شڪ نڪن لبـایِ طُ میشُد رنگِ پرچَـم ڪشـورم
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|